گفت و گو با فرزند ارشد شهيد طهراني مقدم
مردي كه در هيچ قالبي نمي گنجيد
زينب سادات حسيني
گاهي شده آسمان دلت بگيرد و پر بكشد به ناكجا آباد؟ بعد كتاب زندگي شهدا را بگذاري جلويت و بگويي، خب كه چي؟! همه اين ها مال آن سال هايي است كه حال و هواي ايران ملكوتي بود. الان كه آدم ها درگير روزمرگي شده اند، چنين آدم هايي را نمي توان پيدا كرد...
گويي خدا وقتي چنين مواقعي نگاهي به آسمان دل اهالي زمين مي اندازد، مي گويد گمنامي بعضي بندگانم بس است. اكنون دوست دارم پرنام و پرآوازه ببينم تان. با خود مي گويد، زمينييانم احتياج دارند به درخشيدن تان...
نشستن به پاي حرف هاي زينب، تو را به اين باور مي رساند؛ حقيقي بودن چنين مرداني را، آن هم درست در همين روزگار. پدرش يكي از جنس همان آدم هاي توي كتاب هاست كه حتي يك سال هم از درخشيدنش در آسمان خدا نگذشته.
رابطه زينب و پدر آنقدر آسماني است كه گويي در تمام اين 26 سال زندگي پدر در كنار او، تنها دانه هاي عشق در وجودش كاشته شده. به طوري كه حتي تصور يك لحظه ناراحتي پدر، آرامش را از وجودش مي گيرد. و زينب به رسم اين محبت وصف ناپذير ميان فرزند و پدر، دوست دارد زينت پدر باشد و مايه افتخار او. درست مثل همان سال هايي كه به عشق پدر حافظ قرآن شد و شور و خوشحالي او را مزه مزه مي كرد.
و اكنون نبود چنين كوه محبت و مهرباني براي او و خانواده سخت است، آن قدر سخت كه به حسين؛ برادرش مي گويد: «احساس مي كنم شلاق هاي زمانه دارد بزرگمان مي كند. بهم مي خورد و مي گويد بزرگ شو... خدا دوست داشت تا آن زمان ما را آنگونه ببيند؛ در رفاه و اوج شادي اما اكنون به گونه اي ديگر... »
تصورم از زينب طهراني مقدم، درست بود آرام و خيلي مؤدب. وقتي به جلوي در خانه شان رسيدم قاب سه نفره اي به تو لبخند مي زد؛ شهيد طهراني مقدم، شهيد مهدي نواب و شهيد محمد سلگي. گويي هرسه شان به استقبالت آمده بودند. عكسي كه بيانگر ارتباطي عميق ميان آنها بود چرا كه حتي در آن وادي هم نتوانستند خيلي دور از هم باشند. تمامي شهداي غدير در قطعه 50 به خاك سپرده شدند اما شهيد نواب و شهيد سلگي؛ دو محافظ و همراه هميشگي حاج حسن اين بار هم در نزديكي او و با فاصله كمي در همان قطعه 24 در خاك آرميدند.
مصاحبه ما يك مهمان هم داشت، محمدطه دو ساله؛ نوه شهيد. البته به قول خودش، آقا محمدطه. چرا كه پدربزرگ شهيدش هميشه او را با لفظ آقا خطاب مي كرد.