تقديم به خطيب نماز جمعه فرداي ام القراي اسلام محل قرار: شايد تقاطع 16 آذر و بلوار كشاورز

حسين قدياني
نخبه هسته اي بود و كارش طوري بود كه براي سركشي از آخرين پيشرفت ها و بازبيني جديدترين موفقيت ها، زياد مأموريت مي رفت. محل كارش اما در آن مأموريت ويژه، چند ساعتي با تهران فاصله داشت. 2 هفته يك بار، 3 هفته يك بار، بعضاً ماهي يك بار، مي آمد و به خانه و خانواده اش سركي مي زد و مي رفت. القصه! روزها از پس هم مي گذشت تا اينكه در مبارك سحري، بعد از وضو گرفتن با آب سرد كه خواب را از چشمان خسته و به خون بسته اش جدا كند، جانماز را پهن كرد و ايستاد به نماز صبح روز جمعه. همين كه با كمك بند انگشتان 2 دست 34 بار الله اكبر و 33 بار الحمدلله و 33 بار سبحان الله گفت، رفت كه بخوابد. خيلي خسته بود. شب قبلش تا آخراي وقت، توي اتاق كارش نشسته بود به حسابرسي اوراق و بررسي پرونده ها كه لاكردار يكي دو تا هم نبودند. از آن لحظه اي كه خوابش گرفت تا آن دم كه براي نماز صبح آدينه بلند شد، كلاً شده بود 4 ساعت، يك ربع كم! اين را همكارانش شاهد بودند. همكاراني كه حالا بعد از نماز صبح، خيلي زود خواب شان برده بود، و وقتي از خواب بلند شدند، مصطفي را نديدند. تخت مصطفي بود، پتوي تا شده هم بود، متكاي مرتب شده هم بود، اما مصطفي نبود. يعني كجا مي توانست رفته باشد؟! به موبايلش زنگ زدند. گوشي را جواب داد و گفت كه در راه تهران است. گفت كه بعد از ظهر، همين كه كارش را انجام دهد، خيلي زود برمي گردد... و بعد از ظهر، همين كه كارش را انجام داد، خيلي زود برگشت. توي راه، همه اش داشت به همسرش و عليرضا فكر مي كرد كه در تقاطع 16 آذر و بلوار كشاورز، بعد از نماز، با هم قرار گذاشته بودند كه بعد از 10 روز، دقايقي همديگر را ببينند، و ديدند! داشت به اين فكر مي كرد كه توي اين 10 روز، كه فقط توي همين 10 روز، چقدر بزرگ شده عليرضا. داشت به سؤال همسرش فكر مي كرد؛ مصطفي! براي چي آمدي اين همه راه؟!... و داشت به جواب خودش فكر مي كرد؛ حيفم آمد نماز جمعه اي را كه «آقا» مي خواند، نباشم. اصلاً خدا را چه ديدي؟! شايد ديگر فرصت چنين سعادتي نصيبم نشد! يعني مي داني! راستش، صبح، بعد از نماز صبح، ديدم توان ماندن ندارم! دلم پيش «آقا» بود. پيش نماز جمعه. پيش صفوف يك رنگ. پيش دعاي وحدت. پيش خطبه ها. پيش قرائت سوره جمعه با ترتيل بي بديل «آقا». پيش شعارهاي قبل از خطبه. پيش شور و شعور و شعار ملت، در اولين لحظه اي كه خامنه اي را در تريبون نماز جمعه مي بينند و انگار خميني را مي بينند. اصلاً از تو چه پنهان، دلم نگذاشت بمانم. بايد مي آمدم. نمي شد بمانم. گفتم كه؛ شايد ديگر فرصت چنين سعادتي نصيبم نشد!